کد مطلب:173360 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:143

شهادت قاسم
حضرت قاسم علیه السلام یكی از فرزندان امام حسن علیه السلام بود كه در واقعه كربلا حضور داشت. آن بزرگوار در جواب عمویش كه از چگونگی مرگ از نظر او پرسیده بود جواب داد:

الموت عندی احلی من العسل؛

پس از شهادت علی اكبر علیه السلام، با اصرار از عمویش اذن میدان می گیرد.

سیدالشهداء علیه السلام، حضرت قاسم را در آغوش می گیرد و مدتی هر دو می گریند، پس از آن قاسم به میدان می رود.

راوی گوید: جوانی به سوی میدان آمد كه صورتش مانند قرص ماه بود و به جنگ مشغول شد.

ابن فضیل أزدی، شمشیری بر سرش زد و سر او را شكافت و به صورت روی زمین افتاد و فریاد زد: «یا عماه!».

امام حسین علیه السلام به كمك برادرزاده اش شتافت و بر آن سپاه حمله كرد و شمشیر خود را بر ابن فضیل فرود آورد و او دست خود را سپر قرار داد و دستش جدا شد و فریادی كشید كه لشكریان شنیدند و اهل كوفه حمله كردند تا او را نجات دهند.

همین كه غبار فرونشست، دیدم امام حسین علیه السلام بالای سر آن جوان ایستاده و می فرماید:

عز والله علی عمك ان تدعوه فلا یجیبك، او یجیبك فلا ینفعك صوته، هذا یوم والله كثر واتره، و قل ناصره؛ به خدا قسم سخت است بر عموی تو كه او را بخوانی و او جواب نگوید یا جواب بگوید ولی برای تو سودی نداشته باشد. به خدا قسم امروز روزی است كه عموی تو دشمنش زیاد، و یاورش كم است!

سپس امام حسین علیه السلام آن جوان را به سینه ی خود چسباند و در میان كشتگان اهل بیت خود برد و بر زمین نهاد. وقتی دید امام حسین علیه السلام همه ی عزیزان و اصحابش شربت شهادت نوشیدند خودش را برای شهادت و جانبازی در راه خدا آماده كرد و با صدای بلند فرمود:

هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله (ص)؟ هل من موحد یخاف الله فینا؟ هل من مغیث یرجوا الله باغاثتنا؟ هل من معین یرجوا ما عندالله فی اعانتنا؟؛ آیا كسی هست كه دشمنان را از حرم رسول خدا دور سازد؟ آیا خداپرستی هست كه در حق ما از خداوند بترسد؟ آیا كسی هست كه برای خدا ما را یاری كند؟


گل باغ حسن



چون گل باغ حسن از خیمه گاه آمد برون

از میان ابر گفتی قرص ماه آمد برون



آسمان پنداشت ماهش را دگر مانند نیست

چهره ی قاسم چو دید از اشتباه آمد برون



سیزده ساله جوانی هم چو ماه چهارده

از حرم با صد جلال و عز و جاه آمد برون



تا ببینند، وقت رفتن، روی ماهش را تمام

هم چو خورشید از درون خیمه شاه آمد برون



زینب افسرده بهر دیدن خورشید و ماه

از حرم با ناله و افغان و آه آمد برون



سوی میدان تاخت قاسم، چون صدای العطش

از خیام كودكان بی پناه آمد برون



از پی نوشیدن جام شهادت آن یتیم

چون در خونین ز دریای سپاه آمد برون [1] .



جوان سیزده ساله



كیست ماهی كه چنین چهره برافروخته است

وز عطش بر لب دریا جگرش سوخته است



سیزده ساله جوانی است كه در عرصه ی عشق

قامت افروخته و چهره برافروخته است



قاسم است این پسر حسن كه خیاط اذل

جامه ی سرخ شهادت ببرش دوخته است



این بود نیروی طوفنده كه در كرب و بلا

بهر امداد برادر، حسن اندوخته است



بر عمو هدیه كند با تن پامال از اسب

آن چه ایثار و وفا از پدر آموخته است





[1] قاسم رسا.